سفارش تبلیغ
صبا ویژن


جلال حاتمی - حسابداری و حسابرسی














 سلام ... بعد مدت ها گفتم یه سری بزنم اینجا ... دنیای امروز من و دلخوشی های امروز من چیز های ساده و امید هایی که خودم به خودم میدم .... بعضی وقتا وقتی خاطره سازی میکنی ... سخت میشه خود خاطره هم تبدیل به خاطره بشه .... شاید گنگ شاید مجهول اما دارم میرم نمیدونم شاید جلو .... شاید کند ... خیلی دوست داشتم میتونستم کمک کنم به هر کسی که میگه کمکم کن چه مادی چه معنوی  .... همه چیز داره تغییر میکنه  ..... به نظرم دنیا  اونقدرم بزرگ نیست ...  کاش بدونیم اگر کسی یه کاری واسمون کرد .... نردبون شد واسمون رفتیم بالا .... یادمون نره حداقل .... این حداقلشه ....   قبلنا راحت تر استرسمو کنترل میکردم اما الان واقعا سخت شده ...  تا حالا فکر کردید عمرمون چقدر کمه و چقدر زود میگذره   تضمینی واسه فردا نیست .... مهربانی پشیمانی ندارد  ...خدایا کمکم کن بتونم دوباره شروع کنم .... 


نوشته شده در یکشنبه 97/3/13ساعت 12:17 صبح توسط جلال حاتمی نظرات ( ) |



نوشته شده در سه شنبه 94/2/15ساعت 11:28 صبح توسط جلال حاتمی نظرات ( ) |


همیشه سکوت

به معنای پیروزی تو نیست.

گاهی سکوت می کنم تا بفهمی

چه بی صدا باختی. . .


نوشته شده در سه شنبه 94/2/15ساعت 11:25 صبح توسط جلال حاتمی نظرات ( ) |


در درون ذهن من هرگز نمیمیرد کسی

 

مرگ احساس مرا ماتم نمیگیرد کسی

 

رفته ام من سال ها از خاطرات این و آن

 

یک سراغ ساده هم از من نمیگیرد کسی . . .

 


نوشته شده در سه شنبه 94/2/15ساعت 11:15 صبح توسط جلال حاتمی نظرات ( ) |


بی تو

بی تو در این هزاره ی فریاد و درد دل

بی تو در این عبور در این راه خاک و گل

بی تو در کلاس به یادت هنوز هم

احساس من خیال تو را چنگ می زند

 

امروز هم گذشت و نشانی ندیده ام

از این جهان گم شده در بازی خیال

تو، ای بهانه ای که در این ورطه ی عبور

دیدار روی توست ولیکن مرا محال

 

قلبم هنوز گاه تو را یاد می کند

یا نیمه شب از عشق تو فریاد می کند

می گویمش: بهار گذشته است، همچنان

می گرید از عبور

می نالد از فراق

از این عبور هق هق و بیداد می کند

 

بی تو در این کلاس که روزی تو بوده ای

احساس من خیال تو را چنگ می زند

ای نازنین که صفحه ی شورم تو بوده ای

حرف تو همچنان

در یاد من چه خوب که آهنگ می زند

 

من در عبور لحظه ی سرد خیال خویش

در این کلاس فکر تو، عشق محال خویش

لبخند سرد بر لبم و گریه می کنم

از عشق و حال خویش

 

این سال ها به هر نفس اما تو بوده ای

ای گل به خاطرم

افسوس عمر با تو چه زود از برم گذشت

امروز عابرم

 

یک ماه فرصتی است که باید ببویمش

خاکی که او قدم زده روزی به روی آن

در این کلاس بی تو، من و در نگاه من

اشک است همچنان...

 


نوشته شده در جمعه 93/8/23ساعت 12:38 عصر توسط جلال حاتمی نظرات ( ) |


مالیات تکلیفی

مالیات تکلیفی قسمتی از مالیات بر درآمد اشخاص است که تکلیف کسر و پرداخت آن طبق احکام قانونی به عهده پرداخت کنندگان وجوه می باشد .
انواع مالیاتهای تکلیفی :
مالیاتهای تکلیفی مقرر درقانون مالیاتهای مستقیم ، 

1- ماده53،تبصره9 (مالیات تکلیفی اجاره املاک)

2- مواد85و86 اصلاحی (مالیات تکلیفی حقوق)

3- ماده102 (مالیات تکلیفی مضاربه)

4- ماده103 (مالیات تکلیفی حق الوکاله)

5- ماده104 (مالیات تکلیفی حق الزحمه ها)

6- ماده107 (مالیات تکلیفی اشخاص حقوقی خارجی وموسسات مقیم خارج)

7- ماده109 (مالیات تکلیفی موسسات بیمه)

8- ماده116 (تکلیف مدیران تصفیه اشخاص حقوقی)

9- ماده118 (مسئولیت آخرین مدیران شخص حقوقی ومدیران تصفیه وضامن ها)

10- ماده123 (مالیات تکلیفی منافع بلاعوض اموال)

11- ماده143 (مالیات تکلیفی نقل وانتقال سهام)


نوشته شده در یکشنبه 93/7/6ساعت 9:36 عصر توسط جلال حاتمی نظرات ( ) |


از هوش و حواس که بر آید  

                                  
کز ثبت روزنامه به در آید

مدیر همان به که ز داراییش  

                                  
روی به حسابساز جماعت آورد

ورنه سزاوار مالیاتیش

                                  
ره نتواند که به پایان برد


 کفگیر صندوق شرکت به ته دیگ خورده و باران بی حساب حسابهای پرداختنی را موعد سررسید

 

 فرا رسیده

 

حسابداری را گفته تا فرش اسکناسین بگسترانند و حسابساز را فرموده تا ترازنامه ای آنچنانی بر پا

کنند

 

صاحبان سهام را به خلعت سرمایه داری قبای پر خرج سود سهام در بر گرفته و پذیره نویسان سهام

 را به آرزوی ثروتمند شدن کلاهی گشاد بر سر نهاده.



جیب خالی و حسابساز کلک در کارند

                               
تا تو خام گردی و اندر سر کاری بروی

همه مانند تو سر گشته و بیکار و غمین

                             
طی شده عمر به بی حاصلی و دربدری


در خبر است که پس از سالیان دراز قیمت سهام را مصیبتی عظیم پیش آمد و کوزه سفالین کرامت

 کنند تا آن سهام را بر در کوزه نهاده و آبش بنوشند.



هر گاه مدیر پریشان روزگار دست کمک به امید اجابت به درگاه حسابدار جلیل القدر و عظیم

 

الشان بردارد مراد بر مرید نظر نکند و بازش تراز نخواند و سود و زیان شرکت همچنان در حسرت

نقطه سربسر بماند.

 

حسابدار فرماید "شاهد باشید که چگونه زیان نشان داده - شرکت را از سود سهام محروم کرده و

 

جگرش را خون و چشمانش را گریان خواهد نمود.

 


نوشته شده در شنبه 93/6/29ساعت 9:41 عصر توسط جلال حاتمی نظرات ( ) |


نفسهایم بی تو بوی خاکستر سیگار پیرمردی را میدهد که به جوانیه از دست رفته اش می اندیشد .

اما نه !! انگار در نبودنت پیر تر از پیرمردی شده ام که زیر سایه عصایش نشسته و با خدایش حرفها دارد........


نوشته شده در یکشنبه 93/6/9ساعت 3:25 عصر توسط جلال حاتمی نظرات ( ) |


یک پزشک و یک حسابدار در یک  مسافرت طولانى هوائى کنار یکدیگر درهواپیما نشسته بودند .پزشک رو به حسابدار کرد و گفت: مایلى با همدیگر بازى کنیم؟ حسابدار که می‌خواست استراحت کند محترمانه عذر خواست و رویش را به طرف پنجره برگرداند و پتو را روى خودش کشید.پزشک دوباره گفت: بازى سرگرم‌کننده‌اى است. من از شما یک سوال  می‌پرسم و اگر شما جوابش را نمی‌دانستید 5 دلار به من بدهید. بعد شما از من یک سوال می‌کنید و اگر من جوابش را نمی‌دانستم من 5 دلار به شما می‌دهم. حسابدار مجدداً معذرت خواست و چشمهایش را روى هم گذاشت تا خوابش ببرد.این بار، پزشک پیشنهاد دیگرى داد. گفت: خوب، اگر شما سوال مرا جواب ندادید 5دلار بدهید ولى اگر من نتوانستم  سوال شمارا جواب دهم 50 دلار به شما می‌دهم. این پیشنهاد چُرت حسابدار را پاره کرد و رضایت داد که با پزشک بازى کند.  پزشک نخستین سوال را مطرح کرد: «فاصله زمین تا ماه چقدر است؟» حسابدار بدون اینکه کلمه‌اى بر زبان آورد دست در جیبش کرد و 5دلار به پزشک داد.

حالا نوبت خودش بود. حسابدار گفت: «آن چیست که وقتى از تپه بالا می‌رود 3 پا  دارد و وقتى پائین می‌آید 4 پا؟» پزشک نگاه تعجب آمیزى کرد و سپس به سراغ کامپیوتر قابل حملش رفت و تمام اطلاعات موجود در آن را مورد جستجو قرار داد. آنگاه از طریق مودم بیسیم کامپیوترش به اینترنت وصل شد و اطلاعات موجود در کتابخانه کنگره آمریکا را هم جستجو کرد. باز هم چیز بدرد بخورى پیدا نکرد. سپس براى تمام همکارانش پست الکترونیک فرستاد و سوال را با آنها در میان گذاشت و با یکى دو نفر هم گپ  زد ولى  آنها هم نتوانستند کمکى کنند. بالاخره بعد از 3 ساعت، حسابدار را از خواب بیدار کرد و 50 دلار به او داد. حسابدار مودبانه 50 دلار را گرفت و رویش را برگرداند تا دوباره بخوابد. پزشک بعد از کمى مکث، او را تکان داد و گفت: خوب، جواب سوالت چه بود؟» حسابدار دوباره بدون اینکه کلمه‌اى بر زبان آورد دست در جیبش کرد و  5 دلار به پزشک داد و رویش را برگرداند و خوابید!!!!

دم همه حسابدار ها گرمممممممممم

 


نوشته شده در دوشنبه 93/5/20ساعت 2:0 عصر توسط جلال حاتمی نظرات ( ) |


به من خندیدی و نمی دانستی 
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم 
باغبان از پی من تند دوید 
سیب را دست تو دید

غضب آلود به من کرد نگاه 
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک 
و تو رفتی و هنوز  
سالهاست که در گوش من آرام آرام 
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم 
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم 
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت

حمید مصدقخرداد 1343)

 

من به تو خندیدم 
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی 
پدرم از پی تو تند دوید 
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه 
پدر
پیر من است
من به تو خندیدم 
تا که با خنده تو پاسخ عشقتو را خالصانه بدهم 
بغض
چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و 
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک 
دل
من گفت: برو 
چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریهتلخ تو را…. 
و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام 
حیرت و بغض تو تکرار کنان 
می دهد آزارم 
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم 
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت

فروغ فرخزاد

 

او به تو خندید و تو نمی دانستی  
این که او می داند  
تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی  
از پی ات تند دویدم  
سیب را دست دخترکم من دیدم  
غضبآلود نگاهت کردم  
بر دلت بغض دوید  
بغض ِ چشمت را دید  
دل و دستش لرزید  
سیب دندان زده از دست ِ دل افتاد به خاک  
و در آن دم فهمیدم  
آنچه تو دزدیدی سیب نبود  
دل ِ دُردانه من بود که افتاد به خاک  
ناگهان رفت و هنوز  
سال هاست که در چشم من آرام آرام  
هجر تلخ دل و دلدار تکرار کنان  
می دهد آزارم  
چهره زرد و حزین ِ دختر ِ من هر دم   
می دهد دشنامم  
کاش آنروز در آن باغ نبودم هرگز  
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم  
که خدای عالم  
ز چه رو در همه باغچه ها سیب نکاشت؟

مسعود قلیمرادی

 

دخترک خندید و  
پسرک ماتش برد  
که به چه دلهره از باغچه ی همسایه، سیب را دزدیده  
باغبان از پی او تند دوید  
به خیالش می خواست  
حرمت باغچه و دختر کم سالش را 
از پسر پس گیرد 
غضب آلود به او غیظی کرد 
این وسط من بودم  
سیب دندان زده ای که روی خاک افتادم  
من که پیغمبر عشقی معصوم  
بین دستان پر از دلهره ی یک عاشق  
و لب و دندان ِ  
تشنه ی کشف و پر از پرسش دختر بودم  
و به خاک افتادم  
چون رسولی ناکام  
هر دو را بغض ربود  
دخترک رفت ولی زیر لب این را می گفت 
او یقیناً پی معشوق خودش می آید  
پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود   
مطمئناً که پشیمان شده بر می گردد  
سالهاست که پوسیده ام آرام آرام  
عشق قربانی مظلوم غروراست هنوز   
جسم من تجزیه شد ساده ولی ذرّاتم  
همه اندیشه کنان غرق در این پندارند  
این جداییبه خدارابطه با سیب نداشت

جواد نوروزی

 


نوشته شده در یکشنبه 93/5/19ساعت 10:20 صبح توسط جلال حاتمی نظرات ( ) |
طراح قالب وبلاگ Pichak.net